شیفتگان ادبیات
نمونه سوالات و قطعه های ادبی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شیفتگان ادبیات و آدرس derakhtanehemasi2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





  وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهی ها همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه ی فضائل و تباهی ها خسته تر و کسل تر از همیشه  دور هم جمع شدند که ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : "بیایید قایم با شک بازی کنیم." همه از این پیشنهاد شاد شدند. دیوانگی فورا فریاد زد : "من چشم می گذارم. من چشم می گذارم. " از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند.

   دیوانگی کنار درختی چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن. لطافت خود را به شاخه ی ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد. اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت: " من زیر سنگی پنهان می شوم"، اما به ته دریا رفت و طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود، پنهان شد. دیوانگی هنوز مشغول شمردن بود : " هفتا د و نه ... هشتاد ... " همه پنهان شدند به جز عشق که همواره تردید داشت و نمی توانست تصمیم بگیرد. تعجبی هم ندارد، چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

   در همین حال، دیوانگی به پایان شمارش رسید: " نود و هفت ... نود و هشت ... " هنگامی که به صد رسید، عشق پشت یک بوته ی گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد : "دارم میام." اولین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود. بعد لطافت را یافت، دروغ ته دریا و هوس در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

   او از یافتن عشق ناامید شده بود، حسادت در گوش هایش زمزمه کرد: "تو فقط باید عشق را پیدا کنی. او پشت بوته ی گل رز است." دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت زیاد، آن را در ربوته ی گل رز فرو کرد و این کار را دوباره و سه باره تکرار کرد، تا با صدای ناله ای متوقف شد. عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میا انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو شده بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. عشق کور شده بود.

   دیوانگی گفت: "من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟" عشق پاسخ داد: " تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو." و این گونه است که از آن به بعد عشق کور شد و دیوانگی همچنان در کنار او بود.

[ یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:18 ] [ نادر محمدی ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

سلامی چو بوی خوش آشنایی! در این وبلاگ علاوه بر نمونه سوالات قطعات زیبای ادبی برای تلطیف وبلاگ و دوستداران شعر نگاشته شده است.
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 25091
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1

  • امیر خان
  • بک لینک